پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
زکات
نوشته شده در 19 آذر 1395
بازدید : 468
نویسنده : فاراب
F@ndoghestan




بوسه
نوشته شده در 19 آذر 1395
بازدید : 307
نویسنده : فاراب
موهایت را دیگر خیس نکن

شعرهایم لای موهایت

خیس میشوند

سرما میخورند

 

بوسه هایم 

از

گوشه لبهایت

میافتد

در گریبانت

مراقب باش

میان پیرهنت

گیر نکند

میان انارها

 

کنار بوسه هایم درد میکند

وقتی تو نیستی

انقد تب دار میشود

که صدایش

میگیرد

 

فاراب

 




پیمانه ی افتاب خالی است
نوشته شده در 19 آذر 1395
بازدید : 305
نویسنده : فاراب
مثنوی 

 

پیمانه ی آفتاب خالی است

دریا همه خالی از زلالی است

پیمانه بزن شراب کم نیست

بدمستی انقلاب کم نیست

از عشق خزر خزر بنوشید

با قافیه حرف جر بنوشید

بدمستی عاشقانه دارم

من عربده ی شبانه دارم

پیکی زخلیج میزنم من

پیمانه ی گیج میزنم من

گم شد همه ی ترانه ی من

در زلف تو باز شانه ی من

دل درپی ان سلاسل تو

شعرم همه ی مسائل تو

گم شد همه رسائل من

کم کرده مرا قبایل من

اینجا نه منو تو خواب هستیم

از موج فقط حباب هستیم

باز از همه جا که کم میاریم

از قبرسیان حشم میاریم

یونان زده میشویم گاهی

از فلسفه میرویم گاهی

در فلسفه ها که جای مانیست

یونان زدگی همای مانیست

ما فلسفه را به آب شستیم

از نشئه یک شراب شستیم

اعشتته شدیم بدست رازی

الکل که زدیم مست رازی

اندیشه ما که الکلی شد

معشوقه ی مست سوگلی شد

الکل که زدیم گلایل امد

جنگل که زدیم آمل امد

الکل که  زدیم شرر بپا شد

یک نهضتی از خزر بپا شد

الکل که زدیم کسی گره خورد

دستان کمان کشی به زه خورد

گوگرد مشام اسب ها خورد

طعم گس ان به آریا خورد

باروت به کام جامها خورد

مستی به تن مقامها خورد

ان اب حیات نوش جانت

ان شیشه مات نوش جانت

حافظ که بگویدش حیات است

شعر منو کار من ممات است

ایینه ما سکندری شد

ان اب حیات بندری شد

تاتار ترین قبیله گشتییم

در شام عرب ولیمه گشتییم

چنگیزترین چغانه گشتیم

تبمورترین مغانه  گشتیم

میخانه پر از تاتار ها شد

جولانگه خانه مارها شد

 

فاراب




مشت آبرار
نوشته شده در 19 آذر 1395
بازدید : 306
نویسنده : فاراب
f@ndoghestan




گفتمش مخمل نپوش
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 428
نویسنده : فاراب
تا که سرویس طلا تن میکنی در شهر غوغا میشود

کار بازار طلا میگیردو هر لحظه بالا میشود

تا می آیی مازراتیهای تهران پشت هم ترمز زنان

پیش پایت جشن پورشه در تمام شهر بر پا می شود

بارها گفتم "برند"خارجیها،لندیها را نپوش

باز پوشیدی "برند"خارجیها مارک اینجا میشود

کفشهایی را که در بازار فردوسی خریدم هم نپوش

باز پوشیدی و در میدان فردوسی چه بلوا میشود

گفتمت کیفی که بازارمنوچهری خریدم برندار

برده ای دانشکده انجا سرت هر روز دعوا میشود

گفتمش مخمل نپوش این سبز دامن ها ی دور توکییند

فتنه در  زنجیره ی انسانی تهران مهیا میشود

خارو خاشاک است خیابانهای تهران یاگل پیراهن است

این که اینک شهر آشوبی تن معشوقه ما میشود

فاراب




تنشها
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 469
نویسنده : فاراب

ای شور نگاه تو سرآغاز

ای نهضت خشم تو مرا ناز

من ناز تو را کشیده بودم

گر ناز کنی نیاز گردم

گر کعبه شوی حجاز گردم

گر تیر شوی نشانه گردم

گر خانه شوی بهانه گردم

گر بوته شوی چو خاک گردم

گر مست شوی چو تاک گردم

گر زخم شوی تن بلورم

گر تن بشوی دل حضورم

گر آینه ای نقوش هستم

گر باده توای همیشه مستم

گر آب شوی چو کوزه هستم

گر کوزه شوی چو دوش و دستم

میخانه شوی می نبیدم

میخواره تر از خودم ندیدم

پیمانه شوی باده گردم

گر جاده شوی پیاده گردم

گر شمع شوی بسوز بالم

پروانه شدم ببین حالم

لیلا چو شدی جنون مرا کشت

سیلاب دو خشم و خون مرا کشت

شیرین چو شدی به کوه رفتم

جز نام تو واژه ای نگفتم

نقش تو به بیستون کشیدم

تصویر جنون برون کشیدم

گر تشنه شوی چو آب گردم

گر آب شوی گلاب گردم

گر قاب شوی نقاب گردم

در شورشت انقلاب گردم

طاووس شوی به خاک هندم

زاهد بشوی کمال رندم

دریا بشوی به غور آیم

در قلب تو در حضور آیم


33

تو قند فریمانی به تهران چه می کنی

تو بچه تهرانی فریمان چه می کنی

وقتی به خشم خنجر خود بسوی ما کشی

چون چاقوی حرمانی به زنجان چه می کنی

ای نخل پر رطب جمکران دل

با این سهی قدان و پسته خندان چه می کنی

ای ترجمان ضریح و زیارت به چشم تو

در کار زرع و زراعت زیاران چه می کنی

چشمان تو کویر دلم را زراعتند

ای باغبان دل ما به هجران چه می کنی

من هروله کنان بسوی تو آمدم

ما را فکنده به کوه و بیابان چه می کنی

من طفل عشقبازی و چون کودک رهم

استاد عاشقی بدرس دبستان چه می کنی

این نونهال مدرسه عشق تب نمود

این درد عشق را تو درمان چه می کنی

می آزماییم به خشم و تنش در حلول عشق

با این فتاده تنها به طوفان چه می کنی

آخر تو می کشی مرا به یک ترک نیم روز

ترکم مکن مرا به لحظه باران چه می کنی





قد وبالا
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 557
نویسنده : فاراب

 

اندوه فراق کار من نیست

                             در اوج بهار یار من نیست

باران و بهار و اوج مستی

                             آن مستی روزگار من نیست

روی از من و باده کرده پنهان

                             در مصطبه اعتبار من نیست

گیسو بگشود و کرد مستم

                             بر بط زن و عود و تار من نیست

قد بر طرف دلم بر افروخت

                                 افروخته و نگار من نیست

ابرو بکمان و تیر مژگان

                               آن جنگی کار و زار من نیست

با لحن خوش کلام زیبا

                             افروخت دلم هزار من نیست

تا بر چمن دلم دم راند

                             گشتم چو ربی بهار من نیست

در فصل گل و ترانه و عشق

                             آن عود زن تبار من نیست

برخیز فراز باز گو شعر

                             فرزانه ترین نگار من نیست

16/1/89


29

بر بوم ملک عکس رخ یار کشیدند

این ماه بلندست شب تار کشیدند

هر کس که فنا گشت به معشوق بیامیخت

با مهر جنونش به سردار کشیدند

هر جا که دلی در پی آرامش عشق است

دورش بگرفتند و به انکار کشیدند

گر یوسف ما متهم شوق گناه است

این شوق زلیخاست که انزار کشیدند

مادام که چشم من آلوده بدنبال تو پاک است

چشمان نیالوده معشوق به اخبار کشیدند


30

دیرگاهی است دلت توسن رفتن دارد

جای دیگر هوس و قصد شکفتن دارد

بغض ما بار اتم داردو اینبارنمی داند این 

یار ما که به من این گوش شنفتن دارد

این ستم پیشه که یار است و دلم می خواهد

پیش ما نیست خود قصد نگفتن دارد

خنجری دارد و آغشته زهری است قدیم

شرح این چه کس زهره گفتن دارد

با چنین یار که تیرش به خطا هیچ نرفت

از غم عشق چه کس زهره خفتن دارد


31

اگر گفتم که چشمت چشم شهلاست

اگر گفتم نگاهت جام صهباست

اگر گفتم چو سرو بوستانییرین زبانی

اگر گفتم وا شیرین زبانی

اگر گفتم قد و بالای سروی

میان بوستان همتای سروی

اگر گفتم تو که همتا نداری

در این نامردمیها جا نداری

بلند است جایگاه تو بلند است

فقط ابرو کمندت را کمند است

اگر گفتم کمان گیری تو ای عشق

دو ابرو نه دو شمشیری تو ای عشق

نه گیسویت آن بل آبشار است

کمند بند زلفین نگار است

نه خورشید است از خورشید برتر

چنان می تابد از مهتاب بهتر

اگر گفتم صدایت نرم و آرام

تهی هرگز نگردد مستی جام

اگر گفتم مرا آرام کردی

شراب کهنه را در جام کردی

تو دیگر بگویم این چنین نیست

تمام شعرهای من همین نیست

مراد شعر آوازی بلند است

چنان گیسوی تو گیسو کمند است

به آواز بلند می گویم اکنون

پشیمانم پریشانم چو مجنون

من از این شعرهایی را که گفتم

ز پژواکش غزلهای شنفتم

تو بالایی نه آن بالا که گفتم

تو صبهایی نه آن صبها که گفتم

تو شهلایی نه آن شهلا که گفتم

تو غوغایی نه آن غوغا که گفتم

تو مهتابی نه آن مهتاب شعرم

تو بی تو تایی نه آن تاب شعرم

تو آن سروی نه سرو سروبستان

چنان گلها نه گلهای گلستان

تو شهلایی تو غوغایی تو مهبا

تو خورشید تو مهتابی تو بالا

ولی من هر چه گفتم تو فزون تر

از بالا بلندیها برون تر

هزار وصف تو گفتم کی توان گفت

مرا در تو سفتن که توان گفت

گلستان گلت تو خود مهستان

اگر از موی تو گویم تا ماوا

اگر از روی تو گویم تو رویا

اگر از سرو تو گویم تو سودا

اگر از قد و بالایت تو بالا

تا بالاتر وصف واژه هایی

نقشی از هنرهای خدایی

Medi in god هستی ای بت من

فاراب




شعر فاراب
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 468
نویسنده : فاراب

ای دهنت پر زگهرهای عشق

می زده باده صهبای عشق

شعر من از اینهمه بی تو گرفت

ماه شده فاقد شبهای عشق

یک قدمی تا دل بیدل بزن

ای قدمت سبزه پهنای عشق

موی فشان رکعت بی منتهاست

سجده گهم موی معمای عشق

شهر پر از همهه چشم تو است

چشم نگهدار ز دروای عشق

بال بزن بادیه دل گرفت

ماهیت و دست دل و پای عشق

نی لبک شعر من از هوش رفت

ای نفس نافذ تنهای عشق

گر نکشی دست نوازش سرم

می کشم از جور و نقدای عشق

چونکه کشم گرم تنت در تنم

مست شوم مست به ماوای عشق

لب چو به لبهای تو مدهوش شد

ترجمه شد عشق به معنای عشق

سر چو به زانو تو بنهاد دل

جان و دلم مانده تولای عشق


26فاراب




فاراب غزل مثنوی
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 434
نویسنده : فاراب

 

بمیرم از همه اشکی ز چشم تو بارید

فدای آنهمه غم کز میان دل داریم

بیا و دار و ندارم فدای اشک تو باد

چو سیل می برد آن دور که بگذارید

تمام مزرعه دل زمهر تو کشت است

آب اشک در مزرعه دل جوانها دید

بجای اینهمه اشک و غم و نغمه غم انگیزی

هزار روشنی عاشقانه می کارید

غم است هر چه قشنگ و دل خزانه زیبایی

بیا و هر چه که دارید این خزانه بسپارید

چو نرخ اشک تو از خزانه پرسیدم

تمام هستی من این پیاله بگذارید

فاراب
22

گنجشکها چه ساده می خواندند

از خاک پای جاده می خوانند

گنجشکها چقدر دلتنگند

دل را به جاده داده می خوانند

گنجشکها چقدر بی تابند

دل را به بام نهاده می خوانند

گنجشکها با همند و تنهایند

تا از توان نیفتاده می خوانند

این زخمها که بر بال کوچک من

از ستمهای صید زاده می خوانند

گنجشکها چه کوچک ضعیف نحیف

آسمان حال و هوای اتفاده می خوانند


23

ای چو موج و باد می پیماییم

از بن و بنیاد می پیماییم

ای غزال تیز در صحرای دل

جز من نامادر می پیچانیم

همچو بغضی پیچ خوردم در گلو

در هزاران باد می پیماییم

نی شوم تا بند بندم بند توست

سوخت این فریاد می پیچانیم

عشق من از کودگیهایم گذشت

همچو یک نوزاد می پیچانیم

هر چه نغمه واژه و نغز و غزل

از دلم افتاد می پیماییم

گرچه زیر پای افزار تو دل داده ام

از سر بیداد می پیچانیم

نغمه ام در پشت خط تو بسوخت

خانه ات آباد می پیچانیم

اینهمه خط ها که همرای بی تا بکی

پشت خط آزاد می پیچانیم

خط هایت ای بسا مشغول به

این چنین آزاد می پیچانیم

گاه گویی خط من جا مانده است

همچو یک استاد می پیچانیم

گاه گویی گوییم تخریب شد

نغمه گویی شاد می پیچانیم

گاه گویی گوییم تخریب شد

نغمه گویی شاد می پیچانیم

گاه گویی پیش خویشانم ولی

جمع چون اضداد می پیماییم

ماهرویی هم پشت تو هیچ

ای چو ابرو باد می پیچانیم


24

مهر آمد و چهر مهربانیم رفت                      آن کوکب آسمانیم رفت

ای کوکب در مغاک بدرود                         ای روی تو تابناک بدرود

این کهنه جهان کم است بدرود                    بی تو همه ماتم است بدرود

پاییز خزان می کرد بر ما                                      این درد نهان چه کرد با ما

ای تاک که مستی من از توست                    شیدایی و شیون من از توست

در هر نفست چو بند ما را                           ای تلخی تو چو بند ما را

ای نور تو شعر خانه ما                              ای هم نفس و بهانه ما

تکیبر از آن بگوش آید                              از یاد تو هم سروش آید

محراب ز سجده تو خالی است                    این خانه ز یاد تو خالی است

ای یاد تو چشمه سار دلها                                     ای مهر تو چون بهار دلها

بی مهر تو مهربانیم رفت                                      پروانه آسمانیم رفت

رفتی تو اگر صدای تو نیست                       آرامی گامهای تو نیست

در تار کمی شبی که رفت                                    ذکر دم آخر من که گفتی

دنبال تو آمدم ندیدم                                  دیگر زلبت گلی نچیدم

تنگست دلم بدر بر است                                      به آنهمه حزن چشمهایت

اکنون تو بخاک نرم و آرام                          بی رنج و تب و هیچ آلام

روح تو میان آسمانها                                 در پیش خدا یگان جانها

شادی و شعف تمام داری                                     از دست خدای جام داری

از رحمت اهلبیت سرشار                                     آگاه ز غیب و هر چه اسرار

از جام پیغمبرت مدهوش                                      گرچه ز جهان شدی تو خاموش


25

چه کنم با تو که گیسوی بلندت منو کشت

                                                تار گیسوی تو افسون کمندت منو کشت

چه کنم مرغ خوش الحان نشسته لب بوم

                                                آنهمه واژه شیرین تر قندت منو کشت

چه کنم با تو که صد هلهله رعنایی تو را

                                                ای که رعنایی و آن قد بلندت منو کشت

سبلان پیش تو رعنایی خود از کف داد

                                                آن شکوه جبروتی نهندت منو کشت

چهره در پرده نهان کن که اغیار رسید

                                                همانگونه موعظه و نکته و پندت منو کشت

کار پنهانی پنهان نکن از یار دریغ

                                                اینهمه شیطنت زاویه بندت منو کشت

گر که زیبایی و بالایی بالاتر از آن

                                                عشوه داری و در این ناز روندت منو کشت

چشمهایت لانه سیمرغ کوه عشق

                                                چشمهای عاشق معنا پسندت منو کشت

فاراب




مشعل
نوشته شده در 26 تير 1394
بازدید : 433
نویسنده : فاراب

ای که اصرارم به اکراهت شکست

ای دل قارم دل ماهت شکست

ای گناهم بی گناهی تو بود

ای تباهم بی تباهی تو بود

ای که تو چون آیه ها نازل شدی

ای که بی تحصیل من حاصل شدی

ای رطب ناخورده از نخل گناه

ای نچیده نور جز از روی ماه

چون صباح الخیر زد چشمان تو

شد فرا روی دلم ایمان تو

من به چشم تو به پاکی آمدم

من ز راه دور خاکی آمدم

آمدم تا که تو سهم منی

گر چه چوب مهربانی می زنی

سهم من از تو بهار عشق بود

وارث آدم تبار عشق بود

ای که روح آدمیت قاب تو

ای که جنس عشق شد آداب تو

ای که دست تو شفابخش من است

ای که دست تو نوازش بر تن است

ای که اخلاق تو آداب قشنگ

ای که چشم تو چو گرداب قشنگ

23/9/88

تقدیم به پریزاد قشنگ


15

به نام خدا

ای مست نخورده از بن تاک                        ای شیر حلال خورده پاک

قربان هر آنکه شیر دادت                                     هر آنکه تو را به عشق زادست

هر آنکه تو را ادب نموده است                    یا آنکه به فیض رب نموده است

قربان هر آنکه پا به پا برد                                     آموخت زبان و جابجا برد

هر آنکه تو را از مهر آموخت                      چشم تو ز باطل خدا دوخت

هر آنکه زمهربانیت گفت                                      از شور دل جوانیت گفت

هر آنکه تو را ترانه آموخت                        هم قصه عاشقانه آموخت

می آیی و نرم و نازک و مست                     شیدایی و شور شهر در دست

شیدا و خراب توست این دل                       جامی به حساب توست این دل

لبخند تو ساخت کار ما را                                    از بن همه تاخت کار ما را

چشمان تو چشمه اهورا                              مجذور الهه طهورا

دستان تو جنسی از نوازش                          دستان تو آیه های سازش

اوزان تکلمت دلم برد                                غوغای شمایلت دلم برد

تو واژه نه جمله نه کلامی                                    تو نقطه نه جمله تمامی

 

4/8/88


16

این قاب شکسته قاب کی شد

تصویر به پیچ و تاب کی شد

در روح تو قاب تشنه ام من

در پرده نقاب گشته ام من

چشمان تو لانه عقاب است

افلاک به چشم تو نقاب است

دل را تو به پیچ و تاب کردی

هر روز مرا عتاب کردی

روئیده به پیچ و تاب یک شعر

ای روح خطاب ناب یک شعر

ما را بگریز میل دادی

آنگاه به خیل ما فتادی

گریز که گریزگاهیم

چاهم مفکن که ما ز چاهیم

مشکن که شکسته بال عشقیم

دریای پر از هلال هستیم

ما جاه جلال گر نباشیم

یک قطره نم زلال باشیم

گر قدر شباب را ندانیم

مهر و مه ناب را ندانیم

چشمان پر آب را بفهمیم

ما حرف حساب را بفهمیم

 

 

 

 

 

18

چهل ستاره چل ساله سالست امسالم

زعشق آخر این سالها می بالم

به کوچه کوچه این شهر عاشقی کردم

به نغمه های هزاران سرحالم

چو یاکریم نرو سبک بال می گردم

بر بلبل کرده گل نمی نالم

به دانه های محبت قنوت می خوانم

به میکده می می زنم خوشحالم

چهل رسیده ز عشقی خمار مخمورم

چنین فتاده تفال در این خانم

بیا که متهم از میگساری توست

به زجه می زنم از عشق و نه می نالم

پر است ز عشق پریچهر پر و بالم

فغان به کجا برده اند عاشقان

ز درد عشق نه در قیل و نه در قالم

ز سارها که پردیدند بام دیشب ما

یکی نشسته ز عنقا زاجلالم

وصال کار من است وصال می بالم

چنین گذشته من چنین شده احوالم

هزار عشق گیرند در نوای عشق

یکی از آن هزار میان قربانم


19

گر بذر شوی جوانه ای می گردم

                                      گر عذر شوی بهانه ات می گردم

گر شوق شوی بدوش پروانه صبح

                                      من شمع شب ترانه ات می گردم

گر تیغ کشی زجور ذبحم خواهی

                                      من مذبح عاشقانه ات می گردم

گر گریه شوی میان شبهای دژم

                                      من زیر سر تو شانه ات می گردم

گر تیر شوی سوی اهداف بلند

                                      من هم نفس و نشانه ات می گردم

گر شعله شوی به جان بی جان تنم

                                      در مشعل تو زبانه ات می گردم


فاراب